۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

علی کوچولو، دیگه کوچیک نیست
خوشحال نمی‌شه، با نمره بیست
دیپلم گرفته، سربازی رفته
دنبال کاره، هفته به هفته
مادرش قرض داره
ته برج دائم کم می‌یاره
رخت می‌شوره، بند می‌ندازه
غم داره بی‌اندازه
با بد و خوب می‌سازه
تنها دلش می‌خوادعلی،
باز بشه کلاس اولی
وای، وای، وای...




علی کوچولو، دیگه کوچیک نیست
دنیاش مثل اون کوچه باریک نیست
دستاش خالیه، دلش پردرده
داره دنبال چاره می‌گرده
هی کتاب می‌خونه، تو اینترنت سرگردونه
دائم فیلتر می‌شکونه، می‌خونه و می‌دونه
اینجا مثل زندونه
دلش می‌خواد جادو بشه
باز علی کوچولو بشه
وای، وای، وای
علی کوچولو، دیگه کوچیک نیست
سر راهشه، یه تابلوی ایست
یه دانشجوی ستاره داره
دست از رویاهاش، بر نمی‌داره
باباش تو زندونه، علی با مردم تو میدونه
یه سرود رو می‌خونه، سر اومد زمستونه
پیرهنش غرق خونه ...
تموم می‌شه کار علی
تو دل یه گور جعلی

وای
وای
وای

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

پنبه زن





_ پنبه زن! پنبه های قلمبه شده ی دُشَکَم را بزن!

شاید صنار سه شاهی که کف دستت می گذارم زن وبچه ات را از وبا و طاعون و ... نجات دهد . شاید وقتی کنی و بروی و شپش را از سر و رویت بشویی . شاید توانی بچه هایت را تماشاخانه ببری و برایشان قاقالی لی بخری که تا چند روز دورو برت نباشند و تو راحت در افکارت غوطه ور شوی .

شاید هم....

_ هی! صبر کن با این شندر غازی که کف دستم نهادی حتی شپش ها هم افتخار شستشو یشان را به من

نمی دهند!!

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

نقاشى

هفت سالم بود که برای اولین بار از بابام خواستم که برام یک نقاشی بکشد. و همه ی آن به خاطر این بود که "بابام همیشه می گفت: نقاشی من تو مدرسه حرف نداشت". خوب به خاطر همین حرف، من پاپی بابام شدم که حتما برام یک نقاشی زیبا بکشد.

او هم هر دفعه که من اصرار می کردم از زیر کار در می رفت. دلیل کارش هم که می پرسیدم پی در پی جواب سر بالا می داد که: کار دارم و نمی توانم و ...

بالاخره وقتی دیگر بهانه ای جدیدی نداشت که برایم بتراشد با اصرار های پشت سر هم خودم راضی اش کردم که برایم یک نقاشی بکشد. وقتی راضی شد برایش کاغذ و مداد رنگی و همه ی چیز هایی که لازم داشت آوردم و منتظر شدم که با یک حرکت ماهرانه ی دست همه ی کاغذ پر شود. او به من گفت که: دیر وقت شده است و باید بروم بخوابم.از زیر این یک دانه

نمی توانستم در بروم. چون به من گفت: تا نروم بخوابم آن را نمی کشد. مجبور بودم که بخوابم. دندانم را شستم و دویدم در اتاق.

قبل از این که چشم هایم را ببندم دعا کردم که فردا نمره ام بیست شود.

لابد بابا آن طرف مشغول بود. کوه هایی کج وکوله کشیده بود ودرختانی که کوتاه و بلند و کوچک وبزگ بودند رسم کرده بود نقاشی از دور نمای بدی هم نداشت.حالا حتما شروع کرده به رنگ کردن. دفتر نقاشی را که در کیفم گذاشت تازه خوابم برد.

من صبح خوشحال و خرم به مدرسه رفتم.

زنگ نقاشی:

معلم : دفتر ها روی میز.

من خوشحال با خیال آسوده دفترم را روی میز گذاشتم.

بغل دستیم از من پرسید که : نقاشی کردی ؟

گفتم:آره، چه نقاشی ای هم!

معلم همانطور که داشت دفتر ها را می دید و خط می زد من هم دلم برای گرفتن نمره ی بیست قنج می رفت.

بالاخره نوبت من شد.

صدایم زد .رفتم پیشش که دفترم را ببیند.

با افتخار تمام دفترم را باز کردم گفتم: بفرمایید!

اما تا دفترم را باز کردم حالم بد شد و دادم رفت هوا!

تنه ی درختان و کوه هایی که بابا کشیده بود همه سبز سبز بود و آسمان زرد و برگ درختان قهوه ای بود.

-: آخر این چه نقاشی ای که برایم کشیدی!

و فلان وفلان !

معلم سرم داد زد و گفت :صدایم را ببرم!

و به جای اینکه بیست طلایی را به من بدهد یک صفر کله گنده به من داد و با خط کش کف دستم را قرمز کرد و پرتم کرد از کلاس بیرون.

آفای ناظم هم یک روز اخراجی برایم نوشت و گفت :به اونی که نقاشی رو کشیده بگو یکمی هم ادب یادت بده!

گریه کنان برگشتم خانه و به بابام گفتم:بفرما! همین و می خواستی؟!

حالا بیست که نگرفتم هیچ اخراج هم شدم!

و همان جا بود که فهمیدم همه ی طفره رفتن های بابام به خاطر این بود که بیچاره کور رنگی دارد...!